حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

رد پا

سلام خانم طلا 15 ماهگی مبارک من و بابایی امروز از شما یه اثر رد پا ثبت کردیم تا بعد ها ببینی که پاهات چه کوچولو بودن ولی انشاءالله تونستی قدمای بزرگ برداری   ...
29 آذر 1392

خط خطی

- حلما چکار می کنی مامان؟!!!!!! رو دیوار گلم!!!!!!! می ترسی و فرار می کنی میای تو بغل من قربون اون دل کوچولو و ترسوت برم اخه خانم پیکاسو دیوار هم جای نقاشیه! مامان؟ بله تمام زندگی ما پر شده از اثار خط خطی پر از بی مفهومی زاده دست شما از دیوار و مبل گرفته تا دست و پاهات و صد البته کتابهای مامان . از دست شما جرات برداشتن یه کتاب و دفتر نداریم یا می گیری و شروع می منی بلند بلند بخونی یا لالاشون کنی و یا نقاشی تمام جاهای سفیدشون رو پر می کنه.
22 آذر 1392

نذری

  نذری خانم کوچولو  این روزا بازار نذری برای شما خیلی گرمه، تقریبا داغه روزی که حالت بد شد همه برات کلی نذر کردن تا زود صحیح و سالم برگردی خونه و خدای مهربون زود حاجت ما رو داد( خدایا هزاران بار شکر) خوب دیگه الان روزای وفای به عهده بیچاره مادر چون نذراش خیلی زیاده کلی روزه و قران و دعا و سفره برا رقیه خانم سه ساله امام حسین و . . .  مامان هم به کمک مامانی که از یزد اومده بود روز شهادت رقیه خانم برات اش رشته پخت و بین همسایه ها پخش کرد. انشاءالله قبول باشه ...
19 آذر 1392

بالاخره گذشت

سلام  خانم کوچولوی من جیگر من روزای سخت به سختی با بدی ولی بالاخره به خیر و خوشی گذشت و خدا دیگه نیاردشون. تو چقدر اذیت شدی مدام سرم و دارو خیلی بهت سخت گذشت، اما گذشت. دو روز اول بعد بیمارستان تعادل نداشتی و موقع راه رفتن زمین می خوردی بعد از هر افتادن نگاه من و بابایی توی هم قفل می شد نگاهی پر از غم و اینکه چی می شه. خدای مهربون همه این نگرانی ها رو تبدیل به شادی کرده الان تو خیلی راحت و سر حالی . تو این چند روز خیلی از دوستان و اشنایان تماس می گرفتند و با اینکه من حال حرف زدن نداشتم بازم من رو دلداری می دادن خیلی خیلی ازشون ممنونم ولی کوچولو چیزی جز یاد مصیبت امام حسین نمی تونست ارومم کنه هر وقت اشک می یومد تو چشام از یاد خان...
16 آذر 1392

روزهای خیلی سخت

سلام کوچولوی کوچولو از جمعه تا امروز که دارم این مطلب رو مینویسم روزهای خیلی سختی به من و به همه کسایی که دوستت دارن داره میگذره. اصلا دوست ندارم این روزها رو بنویسم ولی چون قول داده بودیم بنویسیم تا یادمون بمونه نوشتم تا یادمون بمونه. نوشتم تا یادم بمونه که خدا فرشته کوچولوی مارو دوباره بهمون داد. یادم بمونه که همیشه زندگی روزای خوش نداره. روزهای خیلی سخت هم هست که آدم میبینه دستش به هیچ جا بند نیست. این چند روز که بیمارستان بودی با نگاه به هر گوشه خونه به اندازه 14 ماه و 13 روز خاطره از جلوی چشمام میگذره و ناخودآگاه اشک تصویر چشمام رو خراب میکنه. چندین بار عکسای این چند ماه رو ورق زدم و خندیدم و اشک ریختم... آره نوشتم تا یا...
11 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد